مطابق هر هفته و برای بالابردن سطح و فرهنگ و آگاهی، در جهت التماس تفکر و مطالعه، کتابی نوشته بزرگان بومی استان خودمان را معرفی میکنیم تا با توجه به آن و مطالعه آثار افراد مطلع سطح اطلاعاتمان از وضع موجود، بهبود یابد و امید است که همین روند و رویه در ادامه نیز ادامه دهیم تا به سعادت برسیم و آگاهی و اطلاعات کسب کنیم.
بهگزارش خراسانتایم چرتکه را که برداری خیلی خیلی وقت کم میآوری برای خواندن کتابهایی که فقط اسمشان را شنیدهای یا دوست داری آنها را مطالعه کنی، دیگر چه رسد به اینکه بخواهی کتابهای آن کتابفروشی را از دم به مطالعه بنشینی؛ خلاصه آنکه شنیدهاید میگویند: «هرچه تو پیش نروی دیگری پیش میآید» حالا نقل ماست هر چه قدر کتاب نخواهیم، روزانه هزاران کتاب دیگر به لیست کتابهای در حال انتظار برای خواندنمان اضافه میشود.
باید ساعتی تفکر کرد و یک تصمیم جدی و مصمم گرفت. شاید بتوان کمی در روز از وقتهای بیهوده و بیارزش زد و کتاب خواند و کمی به فکر غذای روح بهمانندغذای جسم بود.
زندگی خوب بود
حسن رحیم پور
این رحیم پور با دکتر رحیم پور عصر جمعه های شبکه یک فرق دارد. او مسوول بانک خون است. بانک خون یعنی قسمتی از یک بیمارستان که بستههای خون را نگهداری میکنند. حسن رحیمپور در یکی از دوره های اعزام 45 روزه عازم جبهه میشود و در یک بیمارستان صحرایی مشغول میشود.
این کتاب، خاطرات همان اعزام است. اسم کتاب هم از وصیتنامه کوتاهی گرفته شده که راوی در همان شب اول نوشته، وقتی که یکدفعه کاغذی جلویشان گذاشته اند و گفته اند وصیتنامه بنویس و او که نمی دانسته چی بنویسد، نوشته: «بسم الله الرحمن الرحیم. زندگی خوب بود.» روایت او بسیار انسانی است. در بدترین حالتها، چیزهایی را میبیند و میکشد بیرون که حیرت انگیز است.
- تانک، تانک ... یک تانک عراقی دارد میآید...
این سیروس بود که هراسان فریاد میزد. گروهی از بچههای اورژانس، از جمله بلوکی و شفیعی، به طرف خارج اورژانس دویدند.زارعی روی زمین نشسته بود و اشهدش را با ترس زمزمه می کرد. صدای زوزه تانک عراقی به وضوح شنیده میشد؛ غرش مرگ، چه کار میتوانستیم بکنیم؟!
بیمارستان هیچ وسیله دفاعی نداشت، مگر یک یا دو قبضه اسلحه «ژ ث» که در اختیار نگهبان بیمارستان بود. لحظات، طولانی و پراضطراب میگذشت که فریاد سیروس در محوطه اورژانس طنین انداز شد: «زدند، زدند ... بچه ها زدند ... یک موتورسوار که با آر.پی.جی دنبالش کرده بود، زدش.» زارعی گفت: «به خیر گذشت. برویم ببینیم چه خبر است.»
از اورژانس خارج شدیم. در فاصله 500 متری بیمارستان، یک تانک در حال سوختن بود و آتش آن به همراه دود غلیظی سر به آسمان می کشید. جماعتی مرکب از پزشکها، پزشکیارها و امدادگرها به نظاره ایستاده بودند و هر کس موضوع را به صورتی تفسیر میکرد.
راننده اصفهانی گفت: «پس به نظر شما، ما حالا قاچاقی زنده ایم؟» با تردید تایید کردم و به فکر رفتم. اگر کشته میشدم؟ حالا دیگر شهادت آرزویم شده بود. آن همه مجروح، آن همه شهید، جوان هایی با چهره های نورانی ...
شفیعی، پا در میان تار و پود اندیشه هایم نهاد و گفت: «راستی، گروه خون من آ مثبت است، یادت باشد.» با خنده گفتم: «تو که شهید نمی شوی!» بعد برای اینکه از دلش دربیاورم، گفتم: «گروه خون من هم ب مثبت است، یادت نرود.» گفت: «یادم می ماند. غصه نخور.» با خنده گفتم: «البته شهید که بشویم، دیگر به خون نیاز نداریم.»
انتهایپیام/2/