زهره حاجیان : کاشی شماره 56 وسط های کوچه سلیمی آزاد قرار دارد همان کوچه ای که یک سال پیش روز تشییع جنازه جوانترین شهید مدافع حرم بسته بودند تا پیکر مصطفی 19ساله راحت تر به پارکینگ خانه استیجاری شان منتقل شود و” زینت سادات “ و “سید عین الله موسوی” برای آخرین بار صورت خندان مصطفی ر ا ببینند و در کمال ناباوری با او خداحافظی کنند و زیر پایش قربانی کنند.
حالا یک سال از شهادت سید مصطفی موسوی گذشته و در غروب یکی از روزهای سرد پاییز کنار
خانواده شهید نشسته ایم تا از روزهایی که به قاعده یک سال برایشان می گذرد بگویند.
سر به زیر و ساکت و ...
تا زنگ شماره 5 کاشی شماره 56 کوچه سلیمی آزاد در میدان زاهدی را به صدا در نیاوری و درب واحد کنار آسانسور طبقه سوم باز نشود نمی توانی تصور کنی که وارد خانه ای 35 متری خواهی شد که استیجاری است و
خانواده شهید در نهایت سادگی و با کمترین امکانات زندگی می کنند.
روی اوپن آشپزخانه چهار ردیف
کتاب چیده شده که بدون سوال هم می توانی حدس بزنی که یادگارهای مصطفی است و به گفته مادر، پسرش خط به خط همه
کتاب ها را خوانده بود و همه زمان های فراغتش را به مطالعه می گذراند قبل از اینکه برای دفاع از حرم عازم
سوریهشود، در
دانشگاه آزاد اسلامی واحد
تهران غرب مشغول به تحصیل بود.
مادر جوان شهید دراین مورد می گوید: مصطفی بسیار کم حرف بود و ساعت هایی که در خانه بود همیشه مطالعه می کرد.
زینت سادات موسوی می گوید: از کلاس اول ابتدایی تا زمانی که دیپلم بگیرد شاگرد ممتاز بود و معدلش همیشه20 بود و در کنار
کتاب های درسی،
کتاب های دینی و آثار دکتر شریعتی را می خواند.
او با اشاره به اینکه دردبیرستان حافظ در انتهای خیابان سیدالشهدا درس می خواند و هر سال از
دانش آموزانممتازمدرسه بود می گوید:اصلا اهل بیرون رفتن و گردش و تفریح نبود و تا زمانی که عاشق تفکرات شهید بابایی شد و مرتب در
گوگل اطلاعات و خاطرات مربوط به شهید بابایی را پیدا می کرد و می خواند و
فیلم های مربوطه به او را تماشا می کرد.
مادر جوان ترین شهید مدافع حرم
دانشگاه آزاد اسلامی با بیان این مطلب می گوید: دیپلمش را که گرفت در
دانشگاهدولتی واحد بیرجند در رشته فیزیک اتمی قبول شد اما نرفت سپس در رشته فیزیک
دانشگاه دولتی دامغان و در رشته مکانیک
دانشگاه آزاد قبول شد و ترجیح داد رشته مکانیک که دوست داشت ادامه تحصیل دهد و از شاگردان ممتاز ان واحد بود.
سکوت مادر طولانی و عمیق است گاه مدتها به جای نشستن مصطفی در کنار
تلویزیون خیره میشود انگار زمان و مکان را گم میکند و مصطفی را میبیند که گرم تماشای شبکه
خبر شده و با دین صحنه های ظلم
داعش دلش به درد می آمد و اشک از گوشه چشمانش سرازیر می شد یادش می آید که مشت هایش گره می شد ومی گفت مامان یه روز من با تک تک اینها می جنگم و نابودشان می کنم .
مادر شهید می گوید: مصطفی مدتی برای آموزش خلبانی رفت با اینکه چشمانش ضعیف بود اشکال نگرفتند اما وقتی پاهایش را جفت کردند و دیدند کمی حالت پرانتزی دارد قبولش نکردند از او پرسیدم برای چه میخواستی خلبان بشوی برای اینکه شغل خلبانی با کلاسه ؟ گفت نه مامان آرزو داشتم خلبان شوم و
هواپیما را پر ازمهمات کنم و اسراییل را بزنم.
با هم گِل بازی می کردیم
زینب سادات خواهر شهید 2 سال با مصطفی فاصله سنی دارد و در 18 سالگی
ازدواج کرده و صاحب دختری دو ساله است.
او با اشاره به اینکه ما مثل بچه های محله اهل بازی در کوچه نبودیم می گوید: من ومصطفی در خانه بازی می کردیم و مادر همبازیمان بود او سفره بزرگی پهن می کرد و خاک می آورد و گل درست می کردیم و با گل انواع اسباب بازی ها را درست می کردیم.
همیشه لبخند می زد
19 ساله که باشی و بیش از دوسالش را در حال آموزشهای فشرده و سنگین و خانه نباشی خاطراتت کم می شود و زمانی این اتفاق بیشتر به چشم می آید که کم حرف هم باشی.
وحید یونسی داماد
خانواده با بیان اینکه مصطفی پسر
دایی ام بود می گوید: من گچ کارم و بارها پیش می آمد که چندین روز با هم کار می کردیم اما مصطفی از صبح تا عصر چند جمله هم حرفنمی زد همیشه در خودش بود و تا سوالی نمی کردیم جواب نمی داد اما یکی از بهترین خصوصیاتش این بود که همیشه و در همه حال می خندید و هر وقت نگاهش می کردی لبخند داشت.
مادر زود خوب شو،؛ نذر کرده ام با هم بریم
مشهد کم سن و سال بود اما تابستان که می شد می رفت کنار دست پدر و کارگری می کرد رویه کوبی مبل و کارهایی که با چوب و مبلمان سر و کار داشت و محله پر بود از کارگاه های
تولید مبل ...
نذر کرده ام شما را ببرم پابوس امام رضا(ع)
مادر سخت بیمار شده بود و پزشکان از درمانش ناامید وسید مصطفی و سیده زینب نگران و بیقرار.
مادر در این مورد می گوید: با اینکه 11-12 سال بیشتر نداشت همه تابستان را کار کرده بود و پولهایش را پس انداز کرده بود تا نذرش را ادا کند.
مصطفی نذر کرده بود تا مادر به
سلامت از بستر
بیماری بلند شود و او با پول هایی که دسترنج کار کردن خودش بود او را به پابوس امام رضا(ع) ببرد یک روز با لبانی که همیشه می خندید وارد شد و گفت : مادرم الوعده وفا حاضر شوبلیط گرفتم فردا با
قطار میریم
مشهد ...برای اینکه حالت خراب نشود خاله و محسن پسر خاله هم با ما می آیند .
مادر شهید وقتی یاد این خاطره می افتند آه بلندی می کشد و لبخند می زند انگار همین لحظه خودش را در کوپه قطاری می بیند که به سمت
مشهد الرضا می رود و مصطفی از خوشحالی در 1وست خود نمی گنجد.
او می گوید: زمانی که بیمار بودم دکتر گفته بود که ماء الشعیرزیاد بخورم با اینکه مصطفی جثه کوچکی داشت یک باکس بزرگ ماءالشعیر را به زحمت به خانه آورد بچه ام می گفت مامان تو رو خدا زیاد بخور تا زود خوب بشی....
باید برای شرایط سخت آماده باشم
تا مدتها هم اسمی ازرفتن به کشور
سوریه نمیزد فقط می گفت با بچه های بسیجی دورههای فشرده ای را می گذرانم از پدرش هم که می پرسیدم می گفت نگران نباش جای بدی نمی رود.
مادر شهید با بیان این مطلب می گوید: می دانستم آموزش میبیند اما نمیدانستم کجا ؟ فقط می دیدم ریاضت می کشد با
آب سرد حمام می کرد ، روی موکت و بدون بالش و پتو می خوابید ، از زندگی دست شسته بود و وقتی دلیلش را می پرسیدم می گفت :مادرباید برای شرایط سخت آماده باشم باید سرم راروی سنگ بگذارم و بخوابم می گفت مامان تو که در
سوریه نیستی مراقبم باشی ...
می گفت مامان وابسته این دنیای بی ارزش نباش من هم دل کنده ام و می دانم روزهای خوبی در آن دنیا در انتظار من است .فقط می دیدم نیمه های شب می رود و 10 روز فقط در حد سلام و حالم خوب است ازاو خبرداشتم.
به من وعده بهشت داد
دل مادرها کوچک است زود تنگ می شود زود می گیرد و زودتر آرام می شود و به وعده ای دلشان پر می شود از شادی و غرور...
زینت سادات موسوی 46 ساله هم این روزها زیاد دلتنگ می شود بسیاربغض می کند اما برای اینکه تنها دخترش سیده زینب و پسر عمویش -پدر شهید- غمگین نشوند آهسته گریه می کند اما گاهی که کسی خانه نباشد راحت ترگریه می کند و دلش بهانه جوانترین شهید مدافع حرم را می کند.
او می گوید: فقط زمانی کمی آرام می شوم که یادم می افتد مصطفی به من وعده بهشت داد و گفت تو راضی شو که من به
سوریه بروم و در مقابل دشمنان اسلام بجنگم من هم قول می دهم در آن دنیا جایگاهی خیلی خوب برایت فراهم کنم با قدرت و اطمینان خاطر می گفت : آنقدر شرایط خوبی برایت درست می کنم که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی حتی در خواب هم نمی توانی نمی بینی ....
قسمتش این بود ....
انگار قسمت بوده که مصطفی برود و بشود جوانترین شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) این را سید عین الله موسوی می گوید که سابقه چندین سال حضور در جبهه های
جنگ در جنوب و کردستان داشته و علیه عراقی ها جنگیده : با مقوله
جنگ آشنا بودم و وقتی مصطفی می گفت عشق رفتن به جبهه را دارم را خوب می فهمیدم و یاد خودم می افتادم که دو سال در خدمت
سربازی و چند سال به عنوان بسیجی در جبهه ها خدمت کردم.
مادر شهید با اشاره به اینکه قسمت مصطفی شهادت بود می گوید: مسئولان مرکز آموزش با اعزام مصطفی به دلیل جوان بودن و سن کم مخالفت می کردند و شنیدم که می خواستند با هر ترفندی مانع از رفتن او بشوند اما انگار قسمت پسرم این بوده که در خاک
سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت برسد.
وی می گوید: انگار دو بار اشتباهی به
گوشی مصطفی زنگ زده بودند که آماده
سفر باش در حالیکه می خواستند شماره دیگری را بگیرند و من فکر می کنم به دلیل دل پاک و نیت درست و صادق بودن مصطفی بود که او را اعزام کنند و بعد از دو ماه حضور در
سوریه به شهادت برسد.
بابا رضایت نامه ام را امضا می کنی؟
در اتاق را بست و با پدر تنها ماند .صدای پچ پچ پدر و پسر می آمد و مادر نمی توانست بشنود که از چه حرف می زنند اما می دانست که اتفاقی در حال وقوع است این را دلش می گفت و ناخودآگاه با صدای بلند اعتراض می کرد .
مادر جوان ترین شهید مدافع حرم
دانشگاه آزادداسلامی با بیان این مطلب می گوید: با تلاش بسیار از درز در اتاق شنیدم که در مورد رضایت
نامه حرف می زنند و پدرش هم در تکه کاغذی می نویسد که با اعزام او موافقت می کند و وقتی بی قراری من را دیدند کاغذ را پاره کردند.
مادر بلند می شود و از بوفه تکه کاغذهایی که با دقت با چسب به هم چسبیده را میآورد و نشان مان می دهد: این تکه های کاغذ را از سطل زباله پیدا کردم و با چسب به هم چسباندم روی کاغذ نوشته شده : من سید عین الله موسوی به شماره ملی ....در کمال صحت و
سلامت رضایت خود را با حضور پسرم سید مصطفی موسوی با شماره ملی ....در ماموریت محوله اعلام می دارم و من فکر می کردم کاغذ را پاره کرده اند و نمی دانستم که در کاغذی دیگر رضایت
نامه را دوباره نوشته اند....
در زندگی هر کس یک روز، روز عاشوراست
با وجود کم سن و سال بودن اصلا وابسته به این دنیا نبود و همه را تشویق به وابسته نشدن به دنیا و متعلقات آن می کرد.
مادر شهید با بیان این مطلب می گوید: چندین بار به من گفت که مادر از من راضی باش و از صمیم قلب رضایت داشته باش تا کارهایم خوب پیش برود حتی این اواخر منتظر می ماند تا نمازم تمام شود و روی سجاده من نماز می خواند و می گفت مادر برای هر فردی در دنیا یک روز ، روز عاشوراست و ندای" هل من ناصر ینصرنی "را می شنود من هم این ندا را شنیده ام و باید بروم اما اگر تو راضی نباشی و اجازه ندهی خودت باید جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب (س) را بدهی ...
زینت سادات موسوی با بیان این مطلب می گوید: مصطفی طراح و مبتکر خوبی بود حتی یکی از طرح هایش که یک ناو بود به سازمان نخبگان فرستاد وبالاترین امتیاز گرفت و بعد از یک ماه در کشور
کانادا پذیرفته شده بود و برایش دعوت
نامه آمده بود که برای ادامه تحصیل به
کانادا برود اما مصطفی قبول نکرد می گفت: شما می توانید به من تضمین بدهید که بروم و یک ماه یا یک سال بعد اعتقاداتم تغییر نکند و همین آدم امروز باشم و برگردم ؟
در سجده بودم که خداحافظی کرد و برای همیشه رفت...
هی پا به پا می کرد و از هال به اتاق می رفت و بر می گشت انگار می خواست حرفی بزند و
نمی توانست صدای اذان که از مناره های مسجد محله بلند شد به سرعت وضو گرفت و در اتاق به نماز ایستاد. دل توی دلش نبود سریعتر ازهمیشه نماز خواند کوله اش از شب قبل مرتب کرده بود گوشه هال نزدیک سجاده من به دیوار تکیه داده بود سجاده را پهن کردم و نماز را اقامه کردم رکعت اول را خوانده بودم و در سجده رکعت دوم بودم که دیدم مصطفی کوله اش را برداشت با صدای بلند خداحافظی کرد و به سرعت رفت نمازم را تمام کردم و سعی کردم به اون برسم و خداحافظی کنم اما نبود رفته بود برای همیشه رفته بود ...
بغض امان مادر را میبرد نمی تواند دلتنگی اش را پنهان کند باز مانند همیشه چادر را روی صورتش می کشد و آرام گریه می کند .
خبر آمد خبری در راه است
دو ماه بود که در
سوریه می جنگید و من هنوز فکر می کردم که
تهران است و آموزش میبیند پدرش می دانست اما به من نگفته بودند تا
خبر آورند و گفتند که سه روز بعد از تولدش در حلب شهید شده است.
پدر شهید با اشاره به اینکه با رفتن مصطفی من یک دوست را از دست دادم می گوید: از اینکه پسرم به هدف خودش رسیده و در راهی که دوست داشت شهید شده خوشحالم اما از اینکه یک دوست خوب را از دست داده ام دلتنگ وغمگینم.
سید عین الله موسوی می گوید:مشوق اش خودم بودم چرا که با
جنگ آشنا بودم و از بهمن 65 تا آخر
جنگ در جبهه ها خدمت می کردم و زمانی که گفت می خواهد برای دفاع از حرم به
سوریه برود مخالفت نکردم و حتی دوست داشتم با هم به
سوریه برویم که قسمتم نشد .
او میگوید: از یک سال و نیم پیش آموزش می دید اما زمانی که در
دانشگاه قبول شد گفتم کشور به تحصیلکرده ها بیشتر نیاز داردگفت شما خیالتان راحت من می روم و چند ماه دیگر برمی گردم و درسم را ادامه می دهم. فقط این را خوب می دانم که برای رفتن به
سوریه خیلی زیاد تلاش کرد.
روز تشییع مصطفی همسایه های کلید خانه شان را به من دادند
پدر شهید با اشاره به اینکه بیش از 40 سال است در شهرک ولیعصر و میدان زاهدی زندگی می کنند می گوید: روز تشییع پسرم اهالی محل یک بار دیگر نشان دادند که وقتی پای شهید در میان باشد سنگ تمام می گذارند آن روز همه همسایگان ساختمان کلید خانه شان را آوردند و گفتند همه خانه ها در اختیار شماست که مراسم را برگزار کنید اما در خانه 35 متری که نمی شد مراسم بگیریم و همه مراسم را در خانه باجناقم حاج مسلم خسروی - که از جانبازان
جنگ است - و خاله مریم برگزار کردیم.
درشهر حلب برایش جشن تولد گرفته بودند
روز تولدش زنگ زد و علیرغم اینکه همیشه در دو سه جمله سلام و احوالپرسی می کرد حدود 20 دقیقه با پدر حرف زد.
پدر شهید می گوید: تعجب کرده بودم چرا که وقتی
تهران هم بود در حد دو جمله حرف می زد آن روز حال همه حتی فامیل های دور را پرسید و گفت بچه ها در شهر حلب برایش تولد گرفته اند...