گفت و گو با "کربلایی حبیب عبدالهی" مداح و جانباز مدافع حرم در اولین سالگرد مجروحیت

در آغوش آقا دردهایم را فراموش کردم/ آن روز خان طومان ، کربلا شد + فیلم

26 دی 1395 ساعت 13:04

تصوری که من از شام داشتم شام بلا بود و ویرانه. از فرودگاه که بیرون آمدیم منظره‌ای که دیدیم فقط ویرانه بود . خانه‌ها آوار شده بودند . همانجا به دوستانم گفتم ببینید دقیقاً آمده‌ایم در همان خرابه‌ای که حضرت رقیه(س) در آن بود فقط وسعت آن خرابه بیشتر است.


به گزارش پایگاه خبری تحلیلی خراسان تایم به نقل از عقیق ؛ سرمای دی ماه ، هم بوی کربلای پنج دارد همه عطر خان طومان. درست یک سال پیش در همین روزها بود که‌ چشم "حبیب" در خان طومان گرفت به بال فرشته ها. سرزمین شام هیچگاه زمستان ۹۴ را از یاد نخواهد برد. چه گروهان هایی که به آنجا رفتند و دسته برگشتند. اما "حبیب" قصه ما به جز چشمش تکه ای از دلش را هم در خانطومان جا گذاشت.
محمد اینانلو رفیق گرمابه و گلستانش بود. رفاقتی که زیر آتش و گلوله ناگسستنی ترهم شده بود. اما امان از موشک لعنتی که داغ محمد را بر دل حبیب گذاشت.


حبیب عبدالهی این روزها جوان عصا به دستی است که خیلی ها برای استشمام عطر شهدای مدافع حرم پای در هیئتش می گذارند و پای روضه هایش اشک می ریزند.
متولد 1367 در مشهد است و از هشت سالگی با تشویق های پدر مرحومش که از قاریان حرم رضوی بوده مداحی می کند .

در اولین سالگرد جانبازی کربلایی حبیب عبدالهی و شهادت شهدای خان طومان  گفت و گویی با این  مداح و جانباز مدافع حرم کرده ایم که درادامه می خوانید:

- شما به عنوان ذاکر اهل بیت(ع) با داشتن تریبون تبلیغی و  امکان کار فرهنگی چه ضرورتی برای رفتن به سوریه به عنوان رزمنده و حضور در جبهه مقاومت و دفاع از حرم دیدید ؟

در اینکه جبهه‌ها متفاوت اند، نوع جهادها، نوع تلاش‌ها و نوع ثمره‌ها متفاوت‌اند هیچ شکی نیست. امروز یکی در میدان سخت در جبهه اسلحه به دست می‌گیرد و یکی در فضای فرهنگی و دیگری در بحث علمی روز و هسته‌ای جهاد می‌کند، همه اینها از خیلی امکانات و خوشی‌ها محروم می‌شوند و خیلی سختی‌ها را به جان می‌خرند؛ اینها همه در کنار هم مقدس‌اند و هیچ کدام یکدیگر را نفی نمی‌کنند و با هم منافات ندارند. چه بسا بعضاً تکمیل کننده همدیگرند و اما درباره خودم من همیشه سعی کرده ام از فضای قیام سید الشهدا جنبه‌های حماسی‌اش را هم یاد بگیرم و هم تبلیغ کنم .  همیشه برایم مهم بوده که باید بعد حماسی قیام سید الشهدا پر رنگ شود.

 به نظرم حبیب عبدالهی که مبلغ بعد حماسی قیام سید الشهدا است باید یک جایی در حیطه آزمایش قرار بگیرد و ببیند خودش در قبال حرف‌هایی که پشت میکروفن می‌زند چقدر عامل است . یکی از علت‌های ضرورت رفتنم این بود که به خودم ثابت کنم که کجا نشسته ام و این بهترین موقعیت آزمایش برای من بود . علت دیگر هم بعد تبلیغاتی بود ، باید به مخاطبین اثبات می‌شد که شخصی که دم از نوکری امام حسین(ع) را می‌زند اهل عمل هم هست.

- راضی کردن خانواده قطعا کار آسانی نبوده ، از حال و هوای آن روزهای اعزام بگوییدهر چه هوا رو به سردی می‌رود خاطرات را بیشتر به یاد می‌آورم. چند سالی بود که پیگیر این قضیه بودم که در این جبهه قرار بگیرم، تقریباً از همان سال اولی که این درگیری‌ها در سوریه شروع شد و بچه‌ها مخفیانه و مظلومانه می‌رفتند و در این جبهه حاضر می‌شدند و بعضاً شهید هم می‌شدند و مراسماتشان هم مظلومانه برگزار می‌شد. زمانی که بحث عراق پیش آمد مصمم تر شدم . به بهانه زیارت به عراق می‌رفتم و پس از زیارت می‌رفتم بغداد، کاظمین، هله ،بصره و  تا راهی برای اعزام پیدا کنم . چون هر چه از این طرف پیگیری می‌کردم به نتیجه نمی‌رسیدم.


تقریباً سه، چهار سالی طول کشید تا اینکه ظهر 28 صفر بود که در هیئت فاطمیه ارشاد بودم.  روضه امام حسن (ع)  بود و من که در بین ائمه ارادت ویژه‌ای به امام مجتبی (ع) دارم لابه لای خواندنم از ذهنم گذشت که آقا اگر مرا در این جبهه قبول کردی یک نشانی، چیزی به من برسان.  بعد از اتمام جلسه حالم خیلی خوب نبود به دوستان گفتم شما بروید من خودم می‌آیم، همین طور که گوشه‌ای نشسته بودم یکی از دوستان تماس گرفت و گفت برای دفاع از حرم می‌آیی؟ بی درنگ گفتم بله.

برای راضی کردن خانواده هم اول با برادر بزرگم صحبت کردم و  به ایشان گفتم که باید به خودم ثابت کنم که کجا هستم پرسید یعنی چی؟ گفتم یعنی اینکه ببینم کجا کم می‌آورم

- مادر را چطور راضی کردید؟من دیگر خیلی مصصم بودم به رفتن ، باید هر طور شده راضی شان می کردم . به مادر گفتم «راضی نباشی نمی‌روم ولی فردای قیامت می‌توانی به حضرت زهرا(س) جواب دهی و بگویی 4 پسر داشتم و حتی یکی را در راه دفاع از حرم دختر علی(ع) نفرستادم؟»  و خلاصه هر طور بود راضی شان کردم.
- تنها اعزام شدید یا از دوستان و هم محله ها هم همراهتان بود ؟

روز اعزام من اول فکر می‌کردم دو نفریم ولی وقتی صبح رفتم سر کوچه تا سوار ماشین شوم، دیدم محمد اینانلو هم نشسته است. من با محمد از 13 سالگی رفیق بودم ولی چند وقتی بود همدیگر را ندیده بودیم. الحمدلله سه نفری جمعمان تکمیل شد. این گونه شد که با هم رفتیم.

 - حس و حالتان هنگام ورود به سوریه چطور بود؟
از همان ابتدای ورود فضای غربت را حس کردم، فضای دردناکی است عین حال و هوای کربلاست با غربتی بیشتر.

تصوری که من از شام داشتم شام بلا بود و ویرانه. از فرودگاه که بیرون آمدیم منظره‌ای که دیدیم فقط ویرانه بود . خانه‌ها آوار شده بودند .  همانجا به دوستانم گفتم ببینید دقیقاً آمده‌ایم در همان خرابه‌ای که حضرت رقیه(س) در آن بود فقط وسعت آن خرابه بیشتر است. در سوریه فضا خیلی سنگین است اما در کنار این فضای سنگین چیزی که من حس کردم و با آن انس گرفتم یک حس آرامش مطلق در زینبیه بود.

در کنار آن ویرانه‌هایی که در شهر هست ، آن ویرانه اعتقادی بیشتر انسان را آزار می‌دهد. به این فکر می‌کنیم که چرا این اتفاق افتاده، چرا کسانی که کتابشان یکی است، پیغمبرشان یکی است، ذکر شهادتینشان یکی است باید روبه روی هم بایستند. گمان نکنید ما از این امر خوشحالیم. غمگینیم از اینکه چرا ما درگیر توطئه یهود شده‌ایم.
- در آن حال و هوای غربت آیا این فکر یا حس به سراغ شما و دوستانتان نیامد که نباید می‌آمدید؟

من نمی‌توانم مطلق صحبت کنم اما دیده هایم را می‌توانم بازگو کنم، من ندیدم که کسی به خاطر این موضوع عقب نشینی کند و از آمدنش پشیمان بشود .خیلی جالب است بدانید که من بچه‌های متأهل را خیلی محکم‌تر دیدم به طوری که باورش برای خود من هم سخت بود و شاید چون جنس کارشان متفاوت است خدا عنایت ویژه‌ای به آنها دارد.
- از موقع اعزام تا مجروحیت چقدر طول کشید؟

نوع آموزشی که ما دیده بودیم به این صورت بود که ما یک یگان کاملاً عملیاتی بودیم و این را در آموزش‌ها مکرراً به ما گفته بودند که ما به محض رسیدن باید عمل کنیم و فرصت ماندن و آشنا شدن را نداریم. همان هفته اول که آنجا بودیم این اتفاق برایم افتاد و من بیست و چند روز در شهر حلب بستری بودم.
  • درست یک سال از ماجرای خان طومان می گذرد. از حال و هوای آن عملیات بگویید.
خان طومان تپه‌ای بود که حدود چهار و نیم یا پنج سال در اختیار تکفیری ها بود . گرفتن چنین چایی خیلی سخت است چون ممکن است تله انفجاری باشد، تونل یا موانع داشته باشند . در جنوب حلب نوع عملیات ما سرگرم کننده بود یعنی ما باید یک طوری عمل می‌کردیم که دشمن تمام قوایش را روی ما متمرکز کند و باید  باور می‌کرد که قرار است اینجا اتفاقی خاص بیافتد و در واقع هدف اصلی آزاد سازی شهر محاصره شده نبل و الزهرا بود . خدا رحمت کند شهید مرتضی کریمی را، گردان شهید کریمی این تپه را در عرض دو ساعت گرفتند و این یعنی یک فتح. روز بسیار سختی بود . آن روز خان طومان ، کربلا شد.

-از انفجاری که باعث شهادت محمد اینانلو و مجروحیت شما شد بگویید
محمد تیربارچی بود و مدام باید جایش را عوض می کرد تا لو نرود و مورد هدف قرار نگیرد . شرایط سختی بود. یک شرایط جنگی به تمام معنا. آتش ، ثانیه ای هم قطع نمی‌شد. آتش دهانه تیربار جای محمد  را لو داد و تک‌تیرانداز محمد را زد. هفت هشت متری با هم فاصله داشتیم. طبق قاعده جنگی کسی نباید بالای سر کسی که تیر خورده است، برود. مخصوصاً در اتفاقی که این روزها در سوریه رقم می‌خورد، تروریست‌ها روشی دارند که فرد را از کمر به پایین مجروح می‌کنند، بعد او را طعمه قرار می‌دهند و افراد دیگری که برای کمک به او می‌آیند را مورد هدف قرار دهند. یعنی ممکن است گاهی برای یک نفر 4 نفر تلفات بدهیم.

قاعده بر این بود که کسی نرود، اما من می‌گفتم: «اگر محمد مجروح شود نمی‌توانم نروم.» یعنی در آموزشی من این را همیشه می‌گفتم. به ما در آموزش‌ها گفتند که حتی اگر برادرت مجروح شد نباید بالای سر او بروی. حرفشان که تمام شد من بلند بلند گفتم: «اما اگر محمد مجروح شد، من می‌روم.» وقتی من این حرف را می‌زدم همه می‌خندیدند. اما بعدا این اتفاق واقعاً افتاد.

وقتی محمد مجروح شد و من دویدم و بالای سر او رفتم، خیلی‌ها به من خرده گرفتند و اعتراض کردند و گفتند بنشین و نرو. من رسیدم بالای سرش و بعد او را از جیب خشابش گرفتم و کشیدمش به عقب و کنار تخته سنگی گذاشتم. حدود نیم ساعت یا 40 دقیقه معطل شدیم تا ماشین بیاید و بتوانیم به عقب برویم. در این مدت هم تک‌تیرانداز دقیق محل ما را مورد هدف قرار می‌داد و می‌زد ولی خداروشکر به ما اصابت نمی‌کرد.

40 دقیقه آتش کامل و بدون وقفه داشتیم. با اینکه دشمن آتش می‌ریخت، دو نفر از دوستان آمدند پیش ما. خود محمد خیلی اصرار داشت که کسی نایستد و همه برویم. من می‌گفتم: «تو چیزیت نشده فقط تیر خوردی، می‌بریمت.» ماشین نمی‌‌توانست آنجا بایستد. چون تک تیراندار یکی از راننده‌ها را شهید کرد. ماشین را جابجا کردند و بردند 60 یا 70 متر پایین تر.

به هر مشقتی بود. محمد را سوار برانکارد کردیم. من سر برانکارد را گرفتم. تیربار دشمن تیر می‌زد و من همین طور که می‌دویدم یک تیر به پای چپم خورد. خورده بود روی پای من. اما من متوجه نشدم. فقط یک لحظه سوخت. آن لحظه فکر کردم یک خار به پایم فرو رفته است. برانکارد را گذاشتیم عقب تویوتا در قسمت بار، وقتی خواستم سوار ماشین شوم و نشستم توی ماشین. دیدم پای چپم بالا نمی‌آید، وقتی خم شدم و خواستم ببینم پایم چه شده که بالا نمی‌آید، موشک به ماشین اصابت کرد و موجب شهادت بسیاری از بچه‌ها شد. فقط من بودم که از آن جمع زنده ماندم متاسفانه. چند تا از بچه‌های عراقی و چند تا از بچه‌های پاکستانی شهید شدند. چند نفر از بچه‌های ایرانی، رفقای خودمان از جمله مرتضی کریمی، محمد اینانلو و مصطفی چگینی آنجا شهید شدند.

- هیچ وقت نمی‌ترسیدید اسیر شوید، شهادت و جانبازی بحثی جدا دارد اما اسارت به دست تکفیری ها ترسناک است.
دروغ است اگر بگویم نمی‌ترسیدم. چرا ترس دارد اما نه به این معنا که جا بزنیم. ما شب عملیات با محمد عهد کردیم که اگر کار به آنجا رسید نارنجکی که با خودمان داشتیم را بکشیم که هم تلفات بگیریم و هم اسیر نشویم و از نظر فقهی هم مشکلی ندارد.

- یک مدافع حرم که متأهل است و بعضاً بچه‌اش را ندیده و خانم باردارش را می‌گذارد و می‌رود . شاید برای خیلی ها این دل بریدن قابل درک نیست .  

من چون خودم مجردم و تجربه این حس و این فضا را ندارم نمی‌توانم از تجربه خودم بگویم اما با افراد متأهل همنشین بوده‌ام و می‌توانم یک تحلیلی داشته باشم و این که کسانی که در این مسیر قرار می‌گیرند باور کنید انسانند، عاطفه دارند، از سنگ نیستند من خودم لحظه‌های آخر شهدا را دیدم که یاد زن و بچه‌هایشان بودند و نگران آنها بودند. 

 من تجربه بچه را ندارم اما خوب می‌دانم که آدم از هرچه بگذرد از بچه‌اش نمی‌تواند بگذرد و کسی که در راه دفاع حرم و در راه جهاد می‌رود همسران و بچه‌هایشان را در اجر این کار و این مجاهدت شریک می‌کنند . یعنی نمی‌گویند من می‌روم برای دفاع ،  می‌گویند من یک بخشی از دفاع و خانواده‌‌ام یک بخشی از دفاع هستند و این فرصتی است که خانواده آنها باید آنرا غنیمت بشمارند و قدر بدانند. و اگر قرار است به این کار انتقاد شود اول باید به سید الشهدا انتقاد شود که چرا رباب را گذاشتند و رفتند؟ چرا اهل حرم را گذاشتند و  آیا وقتی آنها ماندند همانطوری ماندند؟ حضرت زینب فقط مظلومانه ماندند؟  آنها خطبه خواندند . حضرت سکینه خطبه خواند . آنها بساط ظلم را در هم ریختند . پس وظیفه و جایگاه خانواده های شهدای مدافع حرم بسیار مهم و حساس است.

- آنجا هم مداحی می‌کردید ؟ از خواندنتان در  حرم حضرت زینب(س) برایمان بگویید.
اولین بار که به حرم حضرت رقیه (س) رفتم نتوانستم چیزی بخوانم ولی در حرم حضرت زینب سلام الله علیها  روضه خواندم و از آن جمعی که دور هم بودیم و روضه خواندیم و گریه کردیم  ؛ محمد اینانلو و علیرضا مرادی شهید شدند.


- آیا تصمیم دارید دوباره به سوریه بروید؟
(با کمی تامل ) : میگن چرا رفتی میگم خدا رو شکر حسین(ع) چشش گرفت مارو
میگن بازم میری؟ میگم اگه قبول کنه عبد گنه کارو  ، غلام آقا رو
نمیزاریم دیگه زینب اسیرشه باز دوباره
نمیزاریم کسی اسم کنیزی رو بیاره
نمی زاریم رو نی چشمای آقامون بباره

- از دیدارتان با حضرت آقا برایمان بگویید؟
آن ساعتی که من آقا را دیدم بعد از آن نه ماه تنها ساعتی بود که دردهایم را فراموش کردم. وقتی رفتم داخل  و آقا وارد شدند و مرا بغل کردند ، حالم وصف نشدنی است و  اصلاً قابل گفتن نیست فقط این را بگویم که وقتی هنوز در آغوش آقا بودم در دلم به محمد گفتم بالاخره من یک جا بُردم و این نصیب من شد ولی بعد با خودم گفتم نه ، بازهم تو باختی ، وقتی من ولی فقیه زمانم بغلم کرده‌اند و دارم بال در می‌آورم و قصه‌ها و دردهایم را فراموش کرده‌ام تو علی اکبر (ع) و قاسم (ع)  بغلت می‌کنند پس باز هم تو بردی.
- کلیپی از شما پخش شد که بسیار هم فراگیر شد .  میان مخاطبین اینگونه مطرح شد که یک مدافع حرم با بچه‌اش شعری را زمزمه می‌کند .  ولی خب ما می‌دانستیم که شما مجردید و آن دختر بچه دختر خودتان نیست.  انتشار کلیپ در  سایت عقیق هم باز خورد عجیبی داشت بگونه‌ای که افرادی با ظواهر متفاوت با این کلیپ ارتباط برقرار کرده بودند و ابراز احساسات می کردند . از این کلیپ برایمان بگویید و اینکه  آن دختر بچه که بود؟
 
ایشان دختر یکی از دوستان خوب من هستند که از مدافعین حرم هستند . زمانی که اینها که از سوریه برگشتند ما اعزام شدیم. نام این دختر زینب است. یک شب ما خانوادگی رفتیم منزل آنها همین طور که نشسته بودیم زینب گفت عمو من شعری را بلدم گفتم : آفرین بخوان و او هم خواند، من گفتم خیلی قشنگ خواندی.گفت قشنگتر هم بلندم، گفتم چطوری؟ گفت مامانم چادر سرم می‌کند قشنگ تر می‌شم و می‌خوانم، چادرش را سر کرد  و برایم خواند تشویقش کردم نزدیک‌های رفتنمان که بود زینب داشت گوشه‌ای بازی می‌کرد صدایش کردم و گفتم زینب جان بیا اینجا و برایم بخوان و من داشتم نگاهش می‌کردم و متوجه شدم که دارند فیلم می‌گیرند و بعد برای خودم هم فرستادند بعد از آن خودم این کلیپ رو توی صفحه اینستاگرام گذاشتم و بعد هم پخش شد. بعد ها دیدم شبکه های ماهواره ای ضد انقلاب هم روی آن مانور زیادی دادند.
گفتم الو ، یک ، دو ، سه ! / خاطره ای جالب از لحظه مجروحیت
 
در پایان این گفت و گو ، کربلایی حبیب عبدالهی با حضور در حسینیه عقیق دقایقی برایمان مداحی کرد .

دریافت فیلم ها 


کد مطلب: 2865

آدرس مطلب: http://www.KhorasanTime.ir/fa/doc/report/2865/آغوش-آقا-دردهایم-فراموش-کردم-روز-خان-طومان-کربلا-فیلم

خراسان تایم
  http://www.KhorasanTime.ir