ناله های پیرمرد تنها در دل کوه می پیچد/
رنجهایی که بر دل «شیردل» روستا ماند/فقر هم خانه پیرمرد ۷۰ ساله
مهر , 24 شهريور 1395 ساعت 12:01
«مظفر» نام دارد و به «شیردل» هم معروف است خانه ۹ متری تنها سهمش از ۷۰ سال زندگی در روستای چاحوض است که با فقر، درد و تنهایی در آن روزگار سپری می کند.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی خراسان تایم؛ از چشمانش برق مهربانی میتابد. دستان پینهبسته و ضمختی دارد. لباسهایش نیز رنگی چندساله را به خود گرفته و پاهایش بر اثر چوپانیهای سی ساله از حالت عادی خارج شده است.
موهای سپیدی دارد که مدام آنها با کلاهی رنگپریده و آفتابزده میپوشاند. چشمانش هم در لابهلای چین و چروکهای گونهها و پیشانیاش مخفیشدهاند.
«مظفر» نام دارد و به «شیردل» هم معروف است. تمام اهل روستا به خوبی وی را میشناسند. به راحتی با مردمان محروم چاحوض گرم میگیرد اما از قرار معلوم غمخوار و کسی را در دنیا ندارد. تنها انس و الفتش را با یکی از اهالی روستا معطوف ساخته است.
میگویند مددجوی کمیته امداد امام خمینی(ره) است اما از ظاهرش پیداست که کمتر توجهی به او نمیشود. در پی یافتنش کوچههای خاکی روستای چاحوض را میپیمایم.
زندگی در خانهای متروکه بر دامن کوه
پیادهروی طولانی پیش رو است. انتهای روستا و درست در بین کوههای بلندقامت چند چهاردیواری به چشم میخورد. جلوتر می روم... نامش خانه نیست، تنها یک اتاق نه متری قدیمی و بدون روشنایی با دیوارهای خاکی و مملو از کند و کاری شده.
انتهای اتاق کمد چوبی قرار دارد که دربهایش مانند دل پیرمرد روستایی شکسته است. بهراستی که شکست ظاهر و باطن این پیرمرد تنها و زجرکشیده را در نگاه اول میتوان درک کرد.
داراییاش تنها یک پیکنیک، چراغ قدیمی، یک دستگاه رادیوی شکسته است. از داشتن وسایل سرمایشی، گرمایشی، گاز و حتی یخچال محروم است.
نمیدانم چرا آمدهام و قرار است چه اتفاقی بیفتد فقط دلم مرا به این خانه راهنمایی کرده است. فقر خانه نشان میدهد که پیرمرد، تنها زندگی میکند و همراه و همدلی ندارد.
شاید حضورم در این چهاردیواری از این بابت است که مظلومیت شیر دلِ روستای کوچک و محروم چاحوض را معرفی کنم تا آن دسته از مسئولان که به گمان کمک به مددجویان بر خود شعف دارند نیز بدانند آن گونه که شایسته است به نیازمندان فقیر روستایی توجه نمیشود.
یک دل و هزاران درد
صدای خسخس سینهاش از فاصله صد متری به گوش میرسد. سرفههایش مکرر بوده و نالههایش دلت را به لرزه میاندازد. سلام میکنم اما جوابی نمیشنوم. دو مرتبه با صدایی بلند تر سلام میکنم. این بار با دست جواب سلامم را پاسخ میدهد.
هر کلمهای را چندین بار شبیه به فریاد میگویم تا پاسخی از جانب وی دریافت کنم. از وضعیت جسمیاش میپرسم. لبخند می زند و در پاسخ میگوید: « دستت درد نکنه ، غلامحسین غذا آورده»
تازه متوجه می شوم که گوشهایش آنقدر ناشنوا است که صدایم را نمیشنود و تنها از دیدن ظرف میوهای که در دست دارم، پاسخی بیربط به سؤالهایم میدهد.
دلم میگیرد... ظرف میوه را به وی تعارف میکنم... مدام میخندد و میگوید:« میوه دارم دستت درد نکنه». این پاسخها درست در شرایطی است که هیچ میوهای در خانه ندارد.
شاید نداشتن مکانی برای نگهداری، او را از گرفتن میوهها منع میکند. چندین بار دیگر به وی تعارف میکنم. از گوشه ظرف خوشهای انگور بر میدارد.
سمت چپش را مینگرد و کاسهای را از داخل پلاستیک بیرون میکشد. داخل کاسه چند لقمهای غذا وجود دارد. گویی تازه ناهار خوردنش را تمام کرده است. در مقابل نگاه حیرتزدهی من، خوشه انگور را بر روی غذاها می گذراد و با دقتی وصفناپذیر آن را داخل پلاستیک گذاشته و بر طاقچه میگذارد.
حکایت سالها دویدن با یک جفت کفش
بهطور ظریفی حرکاتم را برانداز میکند. عکس گرفتن از خانهاش شبههای در دلش ایجاد کرده است. با حرکت چشمانم دور تا دور اتاق را وارسی میکنم.
عجیب است که نه لباسی دیده میشود و نه کفشی نو... تنها یک جفت دمپایی آبی رنگ دیده میشود که گویی سالهاست بر زخم پاهایش بوسه می زند.
سبد کوچک قرمزرنگی که با پارچهای به خاک آغشته پوشانده شده است، توجهم را به خود جلب میکند. به دنبال فرصتی میگردم که در آن سبد جست و جویی داشته باشم. اندکی میایستم و ریههایم را از هوای خفقانآور اتاق پر میکنم.
گویی به وجودم عادت کرده و دیگر حواسش به حرکاتم نیست. گوشهای از پارچه را بر میدارم. مقدار زیادی قرص استامینوفن، آمپول بتامتازون و شربت دیفن هیدرامین اولین اقلامی هستند که به چشمم میآیند. حدس میزنم دردهای چندین سالهاش را با دانهای قرص تسکین میدهد.
هر چند دقیقه با سرفه سد نفسهایش را باز میکند، لبخندی می زند و دیگر هیچ نمیگوید. از آن خانه بینام و نشان بیرون میآیم. اطراف خانه را کوههای بلندی محاصره کردهاند و هیچ همسایهای در نزدیکیاش به چشم نمیخورد.
نالههای شبانه در سکوت روستا
اشکهایم بیاختیار روانه میشوند. چگونه میتوان نامش را زندگی گذاشت؟ تنها خدا میداند که در این متروکه سرد و بیروح چه شبهایی را ناله کرده و صدایش به گوش هیچ انسانی نرسیده است و تنها او میداند که این پیرمرد هفتادساله شاید در حسرت تجربه روزهای گرم در زمستان سرد به امیدی واهی دل بسته است.
آری، فقط خدا میداند که « مظفر» تنها یک شیردل نیست بلکه کوهی از شجاعت است. چراکه سخت است هفتاد سال را بی همدم باشی و دردهایت را فقط باخدا در میان بگذاری. سخت است مرد باشی و توان برداشتن گامهایی مردانه را نداشته باشی.
سخت است به جای نشستن بر صندلی مدرسه و بازیهای کودکانه در لابهلای کوههای رفیع روستا گوسفند بچرانی و تا آخرین دقایق زندگی نیز در بیکسی و تنهایی روزگار بگذرانی. و اما نتیجهاش به جایی ختم میشود که حتی راه و روش گرفتن حق خود و بیرحمیهای زندگی را نمیداند.
«مظفر» خوشبختی زندگی را در دنیای کوچکش میبیند، از قانون چیزی نمیداند و به جیره پنجاه هزارتومانی کمیته امداد امام خمینی (ره) راضی است. اما شاید به دلیل کهولت سنش است که از مخارج زندگیاش چیزی نمیداند.
سمعک از مهمترین نیازهای مظفر است
سراغ تنها حامی و سرپناهش می روم تا با وی چندساعتی را پیرامون درد و رنجهای « مظفر» به صحبت بنشینم.
محمدحسین رحمتی میگوید: مظفر بیش از هفتاد سال سن دارد و از نوجوانی نیز سایه پدر و مادر از سرش برداشته شده است.
وی با بیان اینکه پنجاه سال از عمرش را در کوههای سر به فلک کشیده چاحوض به چوپانی برای مردم مشغول بود، میافزاید: حالا دیگر پیر شده و توانی برای قدم برداشتن نیز ندارد.
رحمتی ادامه میدهد: این پیرمرد سالهاست که از نعمت شنوایی بیبهره است و همچنین با تنگی نفس دست و پنجه نرم میکند.
این مرد روستایی با بیان اینکه مظفر تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی (ره) خراسان جنوبی است، میگوید: این نهاد ماهانه چهل تا پنجاه هزار تومان به وی میدهد.
رحمتی با صدایی آرام و لرزان، میافزاید: این در حالی است که در هر ماه بیش از چهل هزار تومان را هزینه دارو و رفت و آمدش به شهر میپردازد.
وی ادامه میدهد: مظفر از امکانات رفاهی و مهم در زندگی مانند یخچال، گاز، بخاری، پنکه، تلویزیون و بسیاری از وسایل دیگر محروم است.
رحمتی با اشاره به وضعیت خانهاش، میگوید: از سال گذشته تا کنون شاهد حضور موجوداتی مانند مار، عقرب و سوسمار در خانهاش هستیم.
وی خواستار توجه مسئولان و خیران به این پیرمرد دردمند شده و میافزاید: سمعک از مهمترین نیازهای شیردل است.
درمان عفونتهای داخلی مظفر نیاز به بستری دارد
رحمتی با بیان اینکه خسخس سینه وی نشاندهنده عفونتهای داخلی او است، ادامه میدهد: درمان این بیماری نیازمند بستری بلندمدت در بیمارستان بوده که فقر این رخصت را به او نمیدهد.
این حامی که خود نیز چیزی در بساط برای حمایت از مظفر ندارد، میافزاید: خانمم در هر وعده غذایی از آنچه تهیهکرده برای او هم میبرد.
وی ادامه میدهد: مظفر تنها به وجود ما دل خوش دارد و اگر ما هم مانند دیگران به این نیازمند بیتوجهی کنیم زندگیاش تیره و تار میشود.
رحمتی درحالیکه سعی دارد اشک چشمانش را از من مخفی کند، میافزاید: اکنون مظفر مانند عضوی از خانوادهام هست و من نیز به او وابسته شدهام اما افسوس میخورم که بیشتر از این نمیتوانم برای او کاری انجام دهم.
وی با بیان اینکه سطح درآمد خانوادهام پایین است، میافزاید: خوشحالم که مِهر این پیرمرد فراموششده با خانوادهام گره خورده و امیدوارم تا آخرین لحظات در خدمت به او پیشقدم باشم.
مسئولان و خیران به مظفر توجه کنند
زهرا شکرابی هم میگوید: مظفر مانند پدری مهربان در زندگیام نقش بسته و از خدمت به او بسیار خوشحال هستم.
وی با بیان اینکه مسئولان و خیران به مظفر توجه کنند، بیان کرد: در بسیاری از شبهای زمستانی که برای سرکشی از او به منزلش می روم، شاهد نالهها و اشکهایش هستم.
شکرابی نالههایش را ناشی از درد پا، کمر و تنگی نفسش میداند و میگوید: این پیرمرد روستایی هزاران درد بر دل دارد.
این خانم پنجاهساله میافزاید: برخی افراد بر این غلط باور هستند که مظفر به این زندگی و درد کشیدن عادت دارد غافل از اینکه به اجبار این زندگی سخت را تحمل میکند.
زهر عقرب تنها همدم شبانه «مظفر»
شکرابی با بیان اینکه با «مظفر» خاطرات تلخی را تجربه کردهام، میافزاید: چند شب پیش ساعت دو شب متوجه نالههایی از سمت کوه شدم.
وی ادامه میدهد: نالهها مرا به سمت خانه مظفر کشاند و او را در حالی دیدم که بر زمین افتاده و از درد به خود میپیچد.
شکرابی درحالیکه جلوی اشکهایش را میگیرد، میگوید: عقرب سیاهرنگی انگشت پایش را نیشزده و در لباسهایش مخفی شده بود.
وی ادامه میدهد: درد زهر عقرب او را بر زمین انداخته و دیگر توانی برای راه رفتن نداشت و تنها با ناله و گریههایش از خدا کمک میخواست.
شکرابی میافزاید: مظفر شبهای زیادی را با درد زهر عقرب به صبح رسانده و این در حالی است که بسیاری از مسئولان از وی بیخبر هستند.
اینگونه که پیداست هنوز نیازمندانی مثال «مظفر» وجود دارند که از دید مسئولان مخفی ماندهاند. کاش دست روزگار این سرنوشت را پیش روی آنها نگذارد چرا که از خوشیهای زندگی چیزی ندارند. اکنون دردهای بیصدای مظفر نیازمند نوش داروی خیران و مسئولان است.
کد مطلب: 346
آدرس مطلب: http://www.KhorasanTime.ir/fa/doc/report/346/رنج-هایی-دل-شیردل-روستا-ماند-فقر-هم-خانه-پیرمرد-۷۰-ساله