تازه‌مسلمان شده آلمانی

داستان مسلمان شدن جوان آلمانی

26 ارديبهشت 1396 ساعت 12:11

من دوستان خارجی زیادی داشتم و متوجه شدم یک چیزی متفاوت است. حس آن‌ها به زندگی فرق داشت. آن‌ها مانند من نبودند. در این دوران بود که فهمیدم اسلامی وجود دارد. اما فکر می‌کردم دینی برای مردم ترکیه و مراکش است. من همیشه به خدا اعتقاد داشتم ولی به مسیح نه.


–مترجم سیده حدیثه حسینی 

سلام. لطفا بما بگویید که چگونه به اسلام روی آوردید و قبلا عقیده تان در مورد اسلام چه بود؟ آیا نقطه عطفی در زندگی شما وجود داشت؟ چگونه به اسلام علاقه‌مند شدید؟
من دوستان خارجی زیادی داشتم و متوجه شدم یک چیزی متفاوت است. حس آن‌ها به زندگی فرق داشت.

آن‌ها مانند من نبودند. در این دوران بود که فهمیدم اسلامی وجود دارد. اما فکر می‌کردم دینی برای مردم ترکیه و مراکش است. من همیشه به خدا اعتقاد داشتم ولی به مسیح نه. تا زمانی که حاثه ۱۱ سپتامبر اتفاق افتاد و من علاقه‌مند شدم و قرآنی خریدم چون نمی‌توانستم تصور کنم یک دین بتواند انقدر خشن و یا با تروریسم در ارتباط باشد. شروع به خواندن قرآن کردم. نمی‌توانم توصیفش کنم ولی من ۲ یا ۳ ساعت در روزمی‌خواندم و متوقف نمی‌شدم. در صفحه ۷۰،۸۰ دیگر مو بر بدنم سیخ شد. در ابتدا فکر می‌کردم ” بله! خوب به نظر می‌آید! خیلی خوب است…!!” به خواندنم ادامه دادم و همانطور که قبلا زندگی می‌کردم به زندگی ادامه دادم… اما ناگهان خواب‌های عجیبی می‌دیدم. کابوس‌های خیلی بد و ترسناک با اشکال بد و هولناک…! درخواب قرآن تلاوت کردم و آن‌ها ناپدید شدند.

کم کم فکر کردم: ” این دیگر چه بود؟” تقریبا هر شب کابوس می‌دیدم و دیگر می‌ترسیدم بخوابم. قرآن را کنار تختم گذاشتم تا اگر خوابم برد همه چیز که نیاز دارم کنارم باشد. ماه رمضان بود و من به هم کلاسی‌هایم در دانشگاه گفتم: ”می‌خواهم با شما روزه بگیرم، می‌خواهم بدانم روزه چطور است…” روزه گرفتم ولی همچنان گوشت خوک می‌خوردم.

خیلی معتاد به الکل نبودم بنابراین نخوردن الکل مشکلی برای من نبود. بعد به خودم گفتم: خب… خوردن گوشت خوک یک جورایی با روزه گرفتن در تناقض است. پس بهتر است خوردنش را کنار بگذارم. در این دوران من یک دوست دختر هم داشتم و وقتی با هم بیرون می‌رفتم چیزهایی بین ما اتفاق می‌افتاد که درست نبود و دوباره کابوس‌های من ظاهر می‌شدند. از آن زمان به بعد همیشه وقتی کاری اشتباه انجام می‌دادم کابوس‌هایم شروع می‌شد. به طور درونی احساس کردم که این کابوس‌ها مانند تنبه است. من این کار بد را کردم و کابوس دیدم. دیگر می‌ترسیدم کار بدی انجام دهم. ناگهان همه چیز خودش پیش رفت. عادت داشتم گوشت خوک و الکل بخورم ولی ناگهان دیگر برایم چندش آور شد.


قبلا ماهی یک بار الکل می‌خوردم ولی بعدا وقتی در یخچال والدینم را باز کردم و گوشت ران خوک را دیدم برایم ناخوشایند بود. این حالت خود به خود در من ایجاد شد. نمی‌دانم چه شد! نمی‌توانستم بخورم. دیگر حتی نمی‌توانستم به آن دست بزنم. کم کم بقیه چیزها را ترک کردم و همه چیز برایم خوب بود. هم دانشگاهی‌هایم همینطور بودند.

آن‌ها نماز نمی‌خواندند. با خودم گفتم:” من الان مسلمان هستم!” گوشت خوک نمی‌خورم،الکل نمی‌نوشم! ۲ ، ۳ سال همینگونه زندگی کردم. کتاب‌های بیشتر و بیشتری خواندم و تحقیق‌های بیشتری کردم و با خودم گفتم: ” نه…! نماز خواندن هم باید در آن باشد! از خیلی از هم دانشگاهی‌هایم پرسیدم که می‌خواهم نماز بخوانم به من بگویید چطور این کار را انجام دهم. ولی آن‌ها نمی‌دانستند! ناگهان یک ضربه عجیبی از ایمان اتفاق افتاد!

آیا شما در آن موقع شهادتین را گفته بودی؟
نه…! نه هنوز. فکر می‌کردم تا همان قدر کافی است. علم زیادی نداشتم. احساس می‌کردم کافی است. اعتقاد داشتم… و همین کافیست!! تااینکه فکر کردم: ” نه…! کافی نیست!” اگر می‌خواهی انجامش بدهی، باید از راه درست و قانونی پیش بروی! در غیر این صورت تو هم مثل بقیه می‌شوی. پس با آدم هی دیگری آشنا شدم. کسانی که دین داشتند و نماز می‌خواندند. زمانی که  تمرینات بدنسازی  در یک باشگاه انجام می‌دادم، یکی از دوستانم گفت، یک معلم عربی در آن جا هست که در مسجد درس می‌دهد.

پیشش رفتم او گفت: ” بله حتما! می‌توانی در کلاس‌ها ثبت نام کنی! هر کاری لازم است انجام می‌دهم تا عربی یاد بگیری، مشکلی نیست.” به ملاقات محمد رفتم. در ابتدا فکر می‌کرد باید مرا قانع کند. حرف زد و حرف زد و حرف زد…اما برای من واضح بود که می‌خواهم انجامش دهم و مسلمان شوم. او از من خواست تا با او برای وقت ملاقات تماس بگیرم.
شنبه با او تماس گرفتم و قرار ملاقاتی برای چهارشنبه گرفتم. همه کار را کردم و شهادتین را گفتم. قبلا نماز می‌خواندم. بعد شروع به یاد گرفتن زبان عربی کردم. خیلی راحت پیش رفت. قرار شد هر هفته ۵ کلمه یاد بگیریم. به خانه آمدم و هر ۱۰ دقیقه، ۵ کلمه. ادامه دادم…بعد از ۲ هفته تمام لغات عربی را یاد گرفتم. خیلی سریع اتفاق افتاد.

چه اتفاقی برای دوست دخترت افتاد؟
خب…ما ۶ سال بود که با هم بودیم و فکر می‌کردم قراراست با هم ازدواج کنیم. ولی او با من فرق داشت. گوشت خوک می‌خورد و بقیه چیزها را رعایت نمی‌کرد. ولی برخی چیزها را با هم تغییر دادیم. او دیگر گوشت خوک نمی‌خورد ولی نماز نمی‌خواند و برای حجاب و… نمی‌توانست کاری بکند. تا جایی که دیگ ادامه رابطه ما غیر ممکن شد و ما از هم جدا شدیم.

یعنی به خاطر دینت از او جدا شدی؟
بله! این اتفاق همیشه مرا اذیت می کرد. ولی کم کم بهتر و بهتر شدم. وقتی مسلمان شدم همه با من مهربان و خوش برخورد بودند. همیشه فکر می‌کردم اگر به مسجد بروم همه به من خیره می‌شوند و با خودشان فکر می‌کنند که این اینجا چه می‌کند؟؟ اما نه! برخوردشان بسیار متفاوت بود. احساسی که اینجا در مسجد به من دست می دهد بسیار عالی است. زندگی‌ام کاملا  تغییر کرده. امروز من خیلی تغییر کردم.

احساس متفاوتی دارم. بسیاری از مردم زمان زیادی را هدر می‌دهند تا به بعضی چیزهای بیهوده در زندگی برسند. ولی این چیزهای دیگربرای من اهمیتی ندارد. قطعا تلاش می‌کنم تا در مسیرم باقی بمانم و همه کارهایم را به بهترین نحو انجام دهم و امیدوارم همه کارها را با اعتماد به خدا مدیریت کنم.

گروه ترجمه سایت رهیافتگان


کد مطلب: 5711

آدرس مطلب: http://www.KhorasanTime.ir/fa/doc/report/5711/داستان-مسلمان-شدن-جوان-آلمانی

خراسان تایم
  http://www.KhorasanTime.ir