به گزارش پایگاه خبری تحلیلی خراسان تایم به نقل از خبرگزاری بیرجندرسا؛ عصر یک روز گرم خردادماه طبق برنامهریزی انجام شده قرار بود به منزل یکی از والدین شهدا در بیرجند بروم در سر کوچه منزل شهید خبری از نام ونشانی از شهید نبود.
کوچهای تنگ و باریک، به دنبال پلاک خانه میگشتم با گچ شماره پلاک روی درب خانه نوشته شده بود و قبل از اینکه زنگ درب را بزنم خانمی درب خانه را باز کرد و به من خوشامد گفت.
وارد خانه که میشدی چندین پله به سمت پایین داشت. پدر شهید به استقبال ما آمد و وقتی برایش گفتم امروز آمدهام برایم از زندگی خود و نحوه شهادت فرزندتان بگویید بغضی کرد و گفت: من دیگر این روزها چیزی برای گفتن ندارم کسالت دارم و حرفهای من به درد شما جوانها نمیخورد شماها خودتان عاقلتر از این هستید که بخواهید از من چیزی بشنوید.
غم مرگ پدر مرا زمینگیر کرد
پدر شهید محمدرضا کلاتهبجدی از روزهای سخت گذشته میگوید.
محمدحسین کلاتهبجدی هستم و در روستای "کلاتهبجد" شهرستان بیرجند در سال 1321 متولد شدم. در آن زمان مردم زندگی بسیار سختی داشتند و نان درآوردن در گرو زحمات زیاد و طاقت فرسا بود.
درحالی که کودکان هم سن و سالم در سن 6 سالگی مشغول بازی کردن بودند من در کوچه وپس کوچههای روستا در غم از دست دادن پدرم گریه و زاری میکردم. تنها فرزند پدر مادرم بودم و با نبود پدر غم بزرگی را در خانه احساس میکردم و هنوز تمام امیدم به مادر بود.
یک سال بعد از فوت پدر، مادرم را از دست دادم
مادر با کارکردن در زمینهای کشاورزی زندگی را اداره میکرد و مرا به مکتب فرستاد تا بتوانم قرآن خواندن را بیاموزم، هنوز یک سال از غم دوری پدر سپری نشده بود که دنیا برایم تیره و تار شد و مادرم را در حالی که سرش روی زانوانم بود از دست دادم.
در آن لحطه دوست داشتم من هم در کنار مادرم در قبر بخوابم دیگر زندگی برایم معنا نداشت. روزهای سختی را سپری میکردم با اینکه مادر بزرگم سن و سالش زیاد بود اما از من مراقبت میکرد و روزها روی زمینهای کشاورزی مردم کار میکردم و شبها در زیر کرسی زغالی در کنار مادربزرگم با یکدیگر قرآن میخواندیم.
استعداد زیادی در آموختن قرآن داشتم به گونهای که معلم مکتب همیشه به من میگفت غلطهای دانش آموزان را بگویم.
بعد از دو سال مادربزرگم را نیز از دست دادم و باز این من بودم که در سن 9 سالگی تنها شده بودم و تنها پدربزرگی پیر و مریض داشتم که باید از او مراقبت میکردم گاهی از سختی و مشکلات زمانه آرزوی مرگ میکردم.
روزها با چوپانی در بیابان با با خدا نجوا میکردم و زندگی هر چقدر که فکر کنید برایم تنگ و سخت شده بود.
خانهای که در آن زندگی میکردم خانهای تقریبا بزرگ بود که یک حوض در وسط حیاط آن قرار داشت و اتاقهای زیادی در اطراف حوض بودند که شامل اتاق حیوانات، مطبخ و اتاق من و پدربزرگم بود.
شب سرد زمستان بود و برای غذا دادن حیوانات رفته بودم و وقتی برگشتم دیدم پدر بزرگم شهادتین را برای خود میگوید و جان به جان آفرین تسلیم میکند.
پسری 10 ساله بودم و روستای "کلاتهبجد" جز سختی و مصیبت چیزی دیگری برایم نداشت پس تصمیم گرفتم به بیرجند بیایم.
در شهر بیرجند در خانه عمهام زندگی میکردم. به دنبال کار بودم که یکی از قصابیهای شهر شاگرد نیاز داشت و مرا به شاگردی پذیرفت.
روزهای سخت و دشوار کمکم سپری میشد. شبانه روزی کار میکردم تا بتوتنم پول پسانداز کنم و در راهپیماییهای قبل از انقلاب به طور مخفیانه حضور پیدا میکردم.
یکی از روزهایی که برای شرکت در راهپیمایی به خیابان رفتم یکی از مأموران گارد شاهنشاهی مرا صدا زد و علت رفتنم را به آن خیابان جویا شد من که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم و تا جایی که توان داشتم دویدم.
یکی از روزهای زمستان در مغازه قصابی در حال گوشت خورد کردن بودم که یکی از خانمهای روستای "کلاتهبجد" که اسمش کربلاییبانو بود وارد مغازه شد از دیدنم تعجب کرد از حال روز اهالی روستا از او پرسدیم و نمیدانم در بین صحبتهایش به من چه گفت که من در جوابش گفتم اگر دخترت را به من بدهی دامادت میشوم.
از این حرف چند روزی گذشته بود که یک روز آقایی که باجناق امروزم است به درب مغازه آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت محمدحسین، کربلایی بانو چه میگوید من که یادم رفته بود که چه حرفی آن روز زده بودم، در جواب باجناقم گفتم یادم نمیآید قضیه چیست؟
باجناقم گفت: اگر دختر کربلایی بانو را دوست داری باید بروی و او را از خانوادهاش خواستگاری کنی. من که تنها زندگی میکردم و به دنبال یک همدم میگشتم خوشحال شدم و گفتم باشد برای آخر هفته هماهنگ کنید.
در طول زندگی مشترک با همسرم تنها یک بار دعوا کردیم
مراسم خواستگاری به صورت کاملا سنتی برگزار شد و مراسم ازدواج نیز خیلی ساده برگزار شد.
روزهای زندگی پشت سر هم سپری میشد و در طول زندگی مشترک تنها یک بار با همدیگر دعوا کردیم که همان یک بار همسرم به عنوان قهر به خانه پدرش رفت که با وساطت بقیه آشتی کردیم.
امام رضا (ع) محمدرضا را به ما داد
چهار سال بعد از ازدواج بچه نداشتیم و به اصرار فامیل برای درمان پیش دکترهای مشهد رفتیم.
شب آخری که قرار بود از مشهد بازگردیم به پا بوس امام رضا(ع) رفتیم. نمیدانم آن شب دل من و یا همسرم چگونه شکسته بود که بعد از آمدن از سفر مشهد خانمم باردار شد.
یک روز که از قصابی به خانه آمدم همسرم در حالی که گوشه اتاق نشسته بود به چشمانم زل زد و گفت محمدحسین قرار است تو به زودی پدر شوی و من با شنیدن این سخنان خیلی خوشحال شدم چون بعد از 4 سال خدا به ما فرزندی داده بود.
در طول زندگی همیشه سعی کردم رزق و روزی حلال وارد خانه کنم. در دوران بارداری همسرم تلاشم برای در آوردن رزق و روزی حلال بیشتر شده بود و تمام تلاشم این بود تا شب و روز کار کنم و مواظب بودم که مال حرامی وارد زندگیم نشود.
ماهها سپری شد تا اینکه فرزند اولم محمدرضا به دنیا آمد. اسمش را خودم انتخاب کردم و برای مسلمان شدن هم روحانی مسجد در گوشش اذان گفت.
محمدرضا پسری آرام بود و یادم نمی آید هیچ گاه او را تنبیه کرده باشم مادرش سعی میکرد محمدرضا را همیشه با وضو شیر دهد.
محمدرضا خواهرانش را به حجاب و نماز اول وقت توصیه میکرد
محمدحسین افزود: بعد از محمدرضا خدا به ما 5 فرزند دیگر هم داد 2 پسر و 3 دختر اما محمدرضا از همه فرزندانم آرامتر بود.
او نسبت به خواهر و برادارانش احساس مسئولیت بیشتری داشت و با اینکه سن و سالش کم بود اما همیشه خواهرانش را به حجاب و نماز اول وقت توصیه میکرد.
محمدرضا تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواند و برای کمک به امرار و معاش خانه در کوره آجرپزی کار میکرد.
پسران محله بعد از شهادت محمدرضا میگفتند به یاد نداریم روزی محمدرضا از کوچه عبور کند و به ما سلام نکند همیشه او در سلام به ما پیش دستی میکرد و سعی میکرد نمازش را در مسجد محل بخواند.
ایام محرم محمدرضا در تکایا سر از پا نمیشناخت
ایام محرم که میشد محمدرضا سر از پا نمیشناخت و شبانه روز در تکایا و هیئتهای مذهبی بود. آنقدر غرق در مراسم عزاداری میشد و انگار بزرگترین آروزیش یعنی شهادت را در تکایا از امام حسین(ع) خواسته بود.
هنوز 15 سالش تمام نشده بود که یک روز به خانه آمد و گفت پدر جان از گوشه و کنار ایران به ویژه در سوسنگرد اخبار ناگواری به گوش میرسد. در سوسنگرد دختران را در درون گورهای دسته جمعی زنده به گور میکنند چگونه ممکن است من اینجا در خانه باشم و در آن سر کشور دشمن خواهرانم را زنده به گور کند من این شرایط را نمیتوانم تحمل کنم و باید به جبهه بروم.
از آن جایی که محمدرضا بیشتر وقتش را در بسیج و پایگاههای بسیج محله میگذارند بعد از راضی کردن من و مادرش از طریق همان بسیج برای دوره آموزشی به نیشابور اعزام شد و وقتی بعد از دوره آموزشی به بیرجند برگشت به من گفت پدر جان خدا رو شکر مسئولیت من در جبهه آرپی جی زن است و ما تا لحظه شهادتش نفهمیدیم که او پاسدار شهید است.
وداع مادر با فرزند هیچ گاه از یادم نمیرود
لحاظت رفتن محمدرضا به جبهه لحظاتی سخت بود. نگاههای او از مادرش جدا نمیشد انگار میدانست این آخرین دیدار است خم شد تا دستهای مرا ببوسد اشک در چشمانم جمع شد. لحظه عجیبی بود من که هیچگاه فرزندانم را نوازش نمیکردم آن روز حال و روز عجیبی داشتم و دوست نداشتم محمدرضا از آغوشم برود.
او تا جایی که میتوانست به برادرهایش سفارش مرا میکرد. سه ماه از رفتن محمدرضا به جبهه گذشته بود همرزمانش به مرخصی آمده بودند اما محمدرضا گفته بود من این بار به مرخصی نمیروم تا این عملیات تمام شود.
عملیات والفجر 8 در منطقه طاووسیه که در آن زمان در خاک عراق بود. دشمن با آرپیجی به سنگرهای ما حمله میکند. محمدرضا تمام همرزمان خود را به داخل تونلها فرا خوانده بود اما خودش درکنار سنگر و پشت آرپی جی نشسته بود. ناگهان از سوی دشمن آرپی جی شلیک میشود و به پشت گردن محمد رضا اصابت میکند.
در یکی از روزهای زمستان سال 61 در حالی که از مغازه به خانه میآمدم دیدم درب منزمان حجله گل و پارچه سیاه نصب میشود دست و پایم شل شد نمیدانستم آن لحظه چه بر سرم آمده است. پاهایم نای رفتن نداشت تا اینکه یکی از مسئولان پایگاه محله به جلوی من آمد و شهادت محمدرضا را به من تبریک گفت.
شهادت محمدرضا خبر دردناکی بود چون غم از دست دادن فرزند برای تمام پدر و مادرها سخت است آن هم فرزندی که بعد از 4 سال خدا به ما داده بود و الگویی برای خواهر و برادرانش بود.
به مادر محمدرضا گفتم خدا او را به ما داده و امروز او را از ما گرفته است نباید در غم از دست دادن فرزندمان گریه و زاری کنیم. پیکر محمدرضا باشکوه تمام در مزار شهدای بیرجند تشییع شد و هرچه از دست نوشتهها و وصیت نامههای محمدرضا به دستم میرسید همه در زمینه پدر و مادر سفارش شده بود.
قبل از شهادت محمدرضا خواب دامادیش را دید
محمدرضای من تنها 15 سال از بهار جوانیش را گذرانده بود اما فکر و اندیشه او از سن و سالش بیشتر بود.
این روزها بیشتر به محمدرضا افتخار میکنم. یکی از همرزمان محمدرضا نقل میکرد شبی در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی نوبتی نگهبانی میدادیم و وقتی نوبت به محمدرضا رسید او را از خواب بیدار کردم و انگار خواب خوبی دیده بود با خوشحالی گفت: دوستان خواب دیدم اتاقی را برایم تمیز کرده و از پشت پرده صدای آقایی میآید و میگوید محمدرضا میخواهیم تو را داماد کنیم و عروس تو در خانه است و دوستانش با خنده گفتند محمدرضا خودت را آماده کن میخواهی شهید شوی.
محمدرضا در جواب دوستانش گفت: من برای شهادت آمادهام و فقط غصه پدرم را دارم که مریض است.
محمدرضا در همان روزی که شبش خواب دامادیش را دیده بود یعنی در تاریخ 29 بهمن ماه سال 1361 عروس شهادت را در آغوش گرفت.
پدر میگوید این روزها که دلم برای محمدرضا تنگ میشود عکسش را در آغوش میگیرم و چون مادرش چند سالی است از دنیا رفته با عکس شهیدم درد و دل میکنم.
او میخواهد شهیدش شفاعت پدر را در این دنیا و آن دنیا نزد خداوند بکند و آروز میکند رهبر معظم انقلاب همیشه سالم و تندرست باشند تا سایه رهبری بر سر ما باشد.