به گزارش پایگاه خبری تحلیلی خراسان تایم به نقل از خبرگزاری تسنیم؛«شهید علی آقاعبداللهی»، چندی پیش داوطلبانه راهی سوریه شد و بهمن ماه سال 94 در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. علی آقاعبداللهی متولد 1369 دارای یک فرزند یک ساله است. او مدتها برای پیوستن به جمع مدافعان حرم لحظهشماری میکرد. پیکر مطهر این شهید همچنان مفقود است. در فرازی از وصیتنامه این شهید مدافع حرم که در گوشه و کنار مجالس شهدای مدافع حرم، خودنمایی میکند، اینست: «خواسته من از شما این است که لحظهای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید.»
بخش اول گفتوگوی تفصیلی تسنیم با پدر و مادر شهید مدافع حرم، علی آقا عبداللهی در
اینجا قابل مشاهده است؛ بخش دوم آن در ادامه میآید:
چطور با سوریه رفتنش موافقت کردید؟
پدر شهید: بیشتر مسائل را با مادرش در میان میگذاشت. حتی راجع به سوریهاش هم من ابتدا موافقت نکردم. موافقت همسر و مادرش را گرفته بود. من به او گفتم شما که میخواستی بروی بهتر بود ازدواج نمیکردی. اسم دوستهایش را میآورد و میگفت: "همه اینهایی که رفتند زن و بچه دار بودند مثل آقای فرامرزی،که سه تا بچه دارد، آقای عبدالله باقری که دو بچه دارد." از طرفی مادرش هم میگفت: "شعار که نمیدهیم، باید عمل کنیم. اگر زمان امام حسین(ع) بودیم چه میکردیم؟ باید لبیک بگوییم." با صحبتهای مادرش، رضایت دادم. هنگام تشییع آقای عبدالله باقری و فرامرزی که بود، رفتیم سپاه انصار که محل خدمت علی آقا هم بود. من و مادرش برای شرکت در تشییع رفتیم. متوجه شدیم آن جا علی آقا از شهدا خواسته بود که کارش برای سوریه رفتن درست شود و بعدها به رفیقش گفته بود من از آنجا خواستهام را گرفتم.
از کی تصمیم گرفت برود سوریه و چگونه با شما مطرح کردند؟
اینکه از کی تصمیم گرفتند ما نمیدانستیم ولی وقتی یکی از مدیرانش آمد منزل ما، گفت: "علی آقا از دو سال پیش خیلی اصرار داشته که یا برود عراق یا سوریه." من چون رفقای زیادی در سپاه انصار داشتم و سی و خردهای سال این جا در مجلس کار کردیم، با فرماندهانش رفیق بودیم.
شما کدام قسمت مجلس بودید؟
من اداره ترابری بودم، 10 ، 12 سال مدیر آن جا بودم و بعد هم اداره املاک مجلس و اداره تدارکات مجلس. خیلی دلم میخواست که علی آقا از من بخواهد جابجایش کنند چون در قسمت فنی بود و زیاد دوست نداشت. یک بار آمد به من گفت: "الحمدلله همه رفقایت بازنشسته شدند." که یعنی من دیگر برایش کاری نکنم. میخواست که کار خودش پیش برود. همیشه به مادرش میگفت که دعا کن کارم درست شود. من نمیدانستم کارم درست شود یعنی چه. یک بار به ما گفت: "فکر کنم شماها دعا نمیکنید که کارم درست شود." که بعدا به دوستش گفته بود در تشییع شهدا خواستهاش را گرفته. من فکر میکنم یک هفته قبلش متوجه سوریه رفتنش شدم. خیلی هم دعا میکردم که کارش درست نشود. سر نماز دعا میکردم درست نشود. ولی همیشه به خانواده شهدا ارادت داشتم.
میگفت: بگو خدایا خیر من را در این قرار بده/از وصیتنامهاش فهمیدم به چه درجه کاملی رسیده
دلایلش برای رفتن چه بود؟
آن روزی که میخواست برود، من از او سوال نا به جایی کردم. چون اصلا اهل پول نبود. هیچ وقت دلش نمیخواست بهترینها را داشته باشد. از او پرسیدم: "نکند به قول بعضیها به خاطر پول میروی؟" خیلی به او برخورد و عصبانی شد و گفت:" تو هنوز من را نشناختی بعد از این همه سال." حتی نگفت شما و گفت تو و اشک در چشمانش جمع شد.
مادر شهید: بحث سوریه به تازگی و از زمان شهادت امثال شهید باقری و امینی، رسانهای شد وگرنه قبل از آن زیاد از شهدای سوریه گفته نمیشد. من میدیدم که با خواهرهایش در اینترنت جنایات داعش را میدیدند که سرها را بریدهاند و به هم نشان میدادند. ولی من اصلا متوجه نمیشدم راجع به چه چیزی صحبت میکنند. وقتی رفتیم تشییع پیکر شهید باقری و فرامرزی، در دلم گفتم: "خدایا یعنی میشود ما هم شهید بشویم؟ خانوادهمان شهید شوند." که وقتی آمدیم بعد یک هفته دیدم علی خیلی پیگیر است. به من هم میگفت دعا کن کارم درست بشود. چون نمیدانستم کدام قسمت میخواست برود، هربار از او می پرسیدم: "برای چه میخواهی دعا کنم؟" میگفت: "نپرس، فقط دعا کن." همیشه هم متوسل به حضرت زهرا(س) میشد و تمام نذرهایش را به نیت حضرت زهرا(س) میکرد. هر وقت میگفت برایم دعا کن میگفتم: "انشاءالله هرچه خیر است پیش بیاید." میگفت: "نه بگو خدایا خیر من را در این قرار بده."
کم کم زمزمه رفتن کرد، برای همین ما شب یلدا را 10 روز جلوتر گرفتیم. در مراسم شب یلدا رفت داخل اتاقش. رفتم سراغش گفت: "در را بببند، دارم یک کار مهم انجام میدهم." که متوجه شدم وصیتنامهاش را مینویسد.که از وصیتنامهاش فهمیدم به چه درجه کاملی رسیده. جالب است وصیتنامهاش را پاک نویس نکرده اما حتی یک خط خوردگی ندارد. همان چیزی که در ذهنش بوده را نوشته. خیلی وصیت کاملی است در مقایسه با وصیتنامههای شهدا. از علی پرسیدم: "به فامیل بگویم میروی سوریه؟" گفت: "نه اصلا بگذار هروقت رفتم، خودشان سراغم را که بگیرند متوجه میشوند." یک اخلاقی که داشت این بود که نمیخواست قبل از اینکه کاری انجام شود، بگوید. میگفت: "نمیخواهم اگر منتفی شد همه جا بپیچد." بار اول وقتی که میخواست برود، پدرش ساکش را برایش برد، او هم آمد خداحافظی کرد. خیلی سخت بود، خیلی. آن موقع نشد که برود و دوباره برگشت، اما مجددا دو سه روز بعدش به همراه همسرش با موتور آمد منزل ما برای خداحافظی و بعد هم رفت منزل مادر خانمش، خانمش را گذاشته بود آن جا، موتورش را هم همان جا گذاشت تا اینکه یکشنبه رفت.
میگفت بردن گوشی به سوریه شرعا اشکال دارد، چون امنیت ندارد/میگفت: بعد از شهادتم هیچ هزینهای از طرف سپاه قبول نکن
چند بار رفت سوریه؟
مادر شهید: یک بار رفت. 22 آذر رفت و 23 دی خبر آوردند که شهید شده است. موقعی که میخواست برود سوریه، گوشی معمولی بدون دوربین داشت.گفتم: "نمیخواهی گوشی اندروید ببری برایمان عکس بگیری؟" میگفت: "نه؛ شرعا اشکال دارد چون امنیت ندارد." حتی گوشی معمولی اش را هم نبرد. من میبینم هرکسی رفته سوریه، کلی عکس دارد ولی علی هیچ عکسی ندارد. انگار رفته بود آن جا که فقط برود.
هر وقت میخواستم برایش چیزی بخرم، میگفت: "فکر من نباش، سه تا فرزند دیگر هم داری، حواست باشد." اگر چیزی هم برایش میگرفتم، میگفت: "در دفتر یادداشت کن تا پولش را بدهم." موقعی که میخواست برود گفت: "اگر آمدند برای مراسم ختم هزینهای کنند، هیچ چیزی از سپاه قبول نکن." گفتم: "خودت اخلاقم را میدانی که قبول نمیکنم." گفت: "میدانم ولی برای این که خیالم راحت باشد میگویم." موقع ختمش هم که آمدند قبول نکردم. حتی گفتند: "حداقل پلاکاردها را حساب کنیم." گفتم: "نه؛ حرف علی آقا برایم سندیت دارد و هرچه علی آقا بگوید."
برای شنیدن خبر شهادتش آمادگی داشتید؟
من اصلا فکرش را هم نمیکردم. ولی پدرش چرا. میگوید: "وقتی علی داشت میرفت احساس کردم که شهید میشود." چون همه فامیل، وابستگی شدید من به علی را میدانند. و میدانستند چقدر علی به من وابسته است. همیشه در روضهها میگفتم: "چرا مردم کوفه امام حسین(ع) را تنها گذاشتند. وقتی هم که علی رفتنش به سوریه را با من مطرح کرد، فورا قبول کردم. علی هم به من گفت: " توقع غیر از این را هم از شما نداشتم."
*تسنیم: از سوریه تماس هم میگرفت؟
بله؛ یک روز در میان تماس میگرفت. و هر بار که زنگ میزد، میگفت: "اگر چند روز زنگ نزدم نگران نشوید." در تماسها هم به نکات امنیتی خیلی حساس بود که فقط در حد سلام و علیک باشد. وقتی 4 روز شد که زنگ نزد، دلمان به شدت شور میزد. چون راستش فکر نمیکردم شهید شود. فکر میکردم میآید و سریع برمیگردد سوریه. میدانستم اینجا باشد آرام و قرار ندارد ولی اصلا فکرش را هم نمیکردم که شهید شود. وقتی 5 روز شد، یکی از دوستان علی آقا که میدانست شهید شده گفته بود: "به خانم علی آقا بگویید که پیگیر شوند." همه نگران بودیم ولی سعی میکردند من را آرام کنند.که خانمش اصرار کرد زنگ بزنیم به آقای قدمی که خودش سوریه بود. وقتی تماس گرفتیم آقای قدمی جوابگو نبود. 7 صبح بود که آقای قدمی با پدر علی آقا صحبت کرد، گفتند: "خطهای آنجا خراب است به همین دلیل پاسخ نمیدهد." ساعت 2 نیمه شب رفتیم بیمارستان بقیه الله پرسیدیم مجروحی به این نام نیاوردند؟ گفتند: "نه." ما دلمان آرام نگرفت.
صبحش رفتیم قرارگاه امام حسین(ع). پدر علی آقا رفت داخل.کلی از آنجا تلفن زدند و گفتند: "خطهای آنجا خراب است. همه خوب و سالمند." ما باز پیگیر شدیم. بعد از 8 روز یعنی 30 دی همکارهای علی آقا زنگ خانه را زدند و گفتند: "میخواهیم راجع به پروژه علی آقا با شما صحبت کنیم." پدرش رفت دم در، و با آنها صحبت کرد. بقیه بچههایم هم رفتند پایین و من هم به دنبالشان. وقتی گفتند دارند میآیند بالا، فکر کردم علی مجروح شده ولی گفتند علی شهید شده و من خیلی حالم بد شد. خواهرش هم حالش بد شد، سه روز بیمارستان بود، شوک مغزی شد، قدرت تکلم نداشت و حرف نمیزد.
میدانستم آدم نترسی است
حاج آقا شما از ماجرای شهادت علی آقا بگویید.
پدر شهید: من چون همیشه در کارهایم آینده را در نظر میگیرم احتمال شهادتش را هم میدادم. وقتی علی آقا تصمیم گرفت برود و موافقت را گرفت، یک کار بانکی داشت که با هم رفتیم. در راه با هم حرف میزدیم. میدانستم چون سر نترسی دارد میرود جلو. در فتنه 88 هم خیلی شجاع بود. میدانستم آدم نترسی است و اگر برود بر نمیگردد. همکارش به من گفت: "شاید علی تا 2 ماه نیاید و تماس نگیرد چون دسترسی به تلفن ندارد." چند روز که گذشت همسرم را بردم زیارت شهدای گمنام. علی آقا خیلی ارادت به شهدا داشت و عجیب به شهید صیاد شیرازی علاقه داشت، چون به او شباهت هم داشت. دوستانش تعریف میکنند که هر شب جمعه میرفت سر مزار شهدا، چه وقتی مجرد بود و چه بعد از ازدواج که با خانمش، برای نماز و دعای کمیل میرفت قطعه 29. ما هم چند ماهی هست مشتری آن جا شدهایم.
شهادت علی را هیچ کدام از دوستانش ندیدهاند ولی سپاه تایید کرد/هر وقت، کم میآوردیم، پیشانیمان را میچسباندیم به پیشانی او و شارژ میشدیم
شهادت ایشان را هیچ کدام از دوستانش ندیدهاند ولی سپاه تایید کرد و به بنیاد اطلاع داد. حتی کسی که از نیروی دریایی سپاه خوزستان همراهش بود، آمد اینجا تعریف کرد که تا دو سه ساعت قبلش با هم بودهاند اما بعدش او را ندیده. هم رزمش تعریف میکند: شهید انصاری بچه شهرری است. در خط شهید میشود و او شهادتش را میبیند. علی آقا هم آن جا مهماتش تمام میشود. او میگوید: "ما هر وقت، کم میآوردیم، پیشانیمان را میچسباندیم به پیشانی علی آقا، شارژ میشدیم. آنجا به ابو امیر معروف بود چون اسم فرزندش امیر است. خیلی سر نترسی داشت. هرچه گفتم ابو امیر جلو نرو ما الان مهمات نداریم ولی علی آقا گفت من با همین 5 تا نارنجک از پس اینها بر میآیم."
برای شناسایی در هوای 8 درجه زیر صفر، 400 متر جاده صعب العبور را سینهخیز تا دل تکفیریها پیش رفت
رفقایش تعریف کردند بعد از سه روزی که در مقر خانطومان بودیم، علی آقا موافقتش را برای رفتن به خط میگیرد. با لباس و اسلحه ، آماده میآید سر یک پیچی میایستد، و جلوی ماشین بچههای سپاه را که برای عملیات میرفتند، میگیرد. علی به آن ها اصرار و التماس میکرده تا با آنها راهی خط شود. خلاصه علی را سوار کردند. میگوید آنقدر با هم رفیق شده بودیم که تصمیم گرفتیم برگشتیم تهران رفت و آمد خانوادگی داشته باشیم. خیلی از شجاعت و نترس بودن علی تعریف میکرد. دوستانش میگویند که رئیسش همیشه از علی تعریف میکرده است. او تعریف میکند که علی آقا در زمستان در هوای 8 درجه زیر صفر، 400 متر جاده صعب العبور را سینهخیز تا دل تکفیریها میرود تا جاده را شناسایی کند. وقتی برمیگردد گلی شده بوده. پس فردایش عملیات شد. تعدادی رفتند برای عملیات. موقعیتی که علی آقا شهید شده، موقعیت استراتژیکی دارد. جای مهمی است که کاملا مشرف بر خان طومان است.
لباسهای راپل و پوتینش را را خرید تا از سپاه چیزی نگیرد
آنجا مه شدیدی میشود. غروب بوده و دید وجود نداشته است. فرماندهاش میگوید: «من وقتی از پشت بی سیم صدای علی را شنیدم که مهمات کم است، خودم مهمات برداشتم و با ماشین بردم برای علی آقا. میخواستم سورپرایزش کنم. به 15 متریاش که رسیدم گفت:" دیگر آمدنتان به حال ما فرقی نمیکند" و همه جا را سکوت گرفت هیچ صدایی نیامد و حتی صدای تیری هم نیامد. من برگشتم عقب.» میگویند به احتمال زیاد شهید شده است. یکی از دوستانش، آقای شهاب که خیلی هم آدم احساسیای است، تعریف میکند و میگوید: «از ساعتی که علی آقا وارد آنجا شد، گفت: "من برادر ندارم شما برادر بزرگ من باش."» ولی این اقا اینجا در منزل ما نمیآید و میگوید نمیتوانم گریهام میگیرد.
من با ایشان تلفنی صحبت کردهام. علی آقا به بیت المال حساس بود. حتی وقتی به او میگفتم اضافه کار بایست و کار کن میگفت وقتی کاری برای اضافه کار ندارد حرام است. آقای شهاب یک خاطرهای تعریف کرد و گفت: «علی اینجا لباسهای راپل و پوتینش را تهیه کرد و همه چیز را خرید رفت آنجا تا از سپاه نگیرد. بعد از عملیاتی که سینه خیز رفته بود، پوتینش پاره شد و داده بود به یک پاکستانی که استفاده کند. زنگ زده بود که بیا برویم پوتین بخریم.گفتم: "من الان حلب هستم نمیتوانم بیایم. الان خطرناک است برو از تدارکات بگیر." گفته بود بیت المال است و من نمیگیرم.که از دستم عصبانی شد و گفت: "میخواهم خودم بروم." من آنجا زنگ زدم به تدارکات و گفتم برایش پوتین ببرند. با دلخوری پوتین را قبول کرد و پوشید.»
مسئله شهادتش هنوز برای شما محرز نشده؟
پدر شهید: تمام مادرها حتی وقتی پیکر فرزندشان را ببینند باور نمیکنند. برای من باز قابل هضم است، چون سپاه تایید میکند. با اینکه 20 درصد احتمال میدهند اسیر باشد.
روحیات شهید شما من را به یاد جاویدالاثر متوسلیان میاندازد که خیلی محبوب و مقتدر و شجاع بوده و زیر بار حرف زور نمیرفت.
پدر شهید: هنگامی که میخواست اثاثکشی کند، تمام کار را از طبقه چهارم با راپل انجام داد که تا حالا فکر نمیکنم نه در ایران نه در دنیا کسی انجام داده باشد. هرچه اصرار کردیم بگذار کامیون و کارگر بگیریم میگفت نه. بحث پولش نبود. همیشه دنبال تجربه بود. خودش و خانمش اثاث کشی کردند. انتقال اثاثها به جز کمد و یخچال و لباسشویی را با راپل انجام داد. حتی میز نهارخوری و شیشه میز را که ای کاش فیلم گرفته بودیم. همه همسایهها نگاه میکردند و متعجب بودند که چه میکند. یکی از دوستانش به نام آقای کرمعلی که روحانی است و از علی خیلی خاطره دارد، تعریف میکند و میگوید: «یک روزی من و علی آقا و چند تا از بچهها رفتیم در یک دره 45 متری کار راپل انجام بدهیم. یک طرف طناب را مهار کرد به آن طرف دره و یک طرف طناب را بست دور خودش که خیلی کار خطرناکی است و یک نفر دیگر هم مهار میکرد و ما دو نفر را بست به این راپل. هرچه گفتیم: "علی این چه کاری است؟ ما را میکُشی!" با خونسردی میگفت: "میخواهم تجربه کنم." آن دوستش کلاه کاسکت گذاشت سرش ولی ما کلاه نداشتیم. یک آن ما رفتیم آن سمت و سر و ته شدیم.خیلی ترسیدیم.کلاه دوستمان رفت ته دره. ما مرگ را به چشم خودمان دیدیم از بس ترسناک بود. علی دو دور، دور خودش پیچید که اگر سفت نمیگرفت خودش میرفت انتهای دره. علی را تنبیه کردیم گفتیم: "باید بروی کلاه را بیاوری."
هدیه شهید باقری به فرزند خردسالشبعد از شهادت
علی آقا یک یادگاری برای شما گذاشته است.
قبل از اینکه علی برود، همیشه دغدغهاش را داشتم. هر شب برایش آیت الکرسی میخوانم تا خدا حافظش باشد. ولی چارهای نیست، باید تسلیم شد. همیشه هر جای زیارتی میروم دعا میکنم خدا ما را عاقبت بخیر کند که بهترین حالت عاقبت بخیری شهادت است که نصیب علی آقای ما شده است. قبل از اینکه علی هم برود و شهید شود هروقت فیلمهای شهدا را میدیدم از اول تا آخرش برای بچههایشان گریه میکردم. بچههای شهدا بزرگ و عاقبت بخیر میشوند. ما هم برای امیرحسین آرزوی موفقیت میکنیم.
من راجع به محمودرضا بیضایی با برادرش که صحبت میکردم، فهمیدم با تله انفجاریای که لای قرآن گذاشته بودند شهید شده بود. برادرش میگفت: "هر موقع با من حرف میزد میگفت بارها شده آمدم بروم، لحظه آخر، تصویر کوثرم آمده جلوی چشمم و نتوانستم. بار آخر به من گفت ببین داداش از کوثرم هم بریدم." علی هم همین کار را کرد. با اینکه خیلی بچهاش را دوست داشت. یکی دو ماه آخر از زن و بچه و پدر و مادر دل کند. در وصیت نامهاش هم آمده که: "اگر من دل کندم نه اینکه به تو علاقه نداشتم. من به خاطر اینکه دل بکنم به تو بیتوجه بودم." چند وقت پیش، دوست علی آقا میگفت: «بچهها رفته بودند منزل عبدالله باقری، شهدا به بچههایشان ناظر هستند. یکی از همراهها دو تا عروسک آورده بود برای دخترهای شهید باقری.عروسکها را که خواستند به بچهها بدهند، پدر عبدالله باقری حالش بد و متحیر و مبهوت میشود. وقتی علت را میپرسند، میگوید صبح نوهاش تعریف کرده که دیشب خواب بابایم را دیدهام که برایم عروسک خریده و به من گفته فردا برایت عروسکت را میآورم.
نه من اصلا نگفتم؛ چون زمان امامان هم این ملاحظات بوده. زمان امام حسین(ع) هم، همه اینها بوده، حضرت علی اصغر(ع) بوده، حضرت علی اکبر(ع) بوده. ایشان هم وقتی خواست راه امام حسین(ع) را ادامه دهد، بحث زن و فرزند نمیتوانست مانع او شود. یک بار به او گفتم: "علی! زن و بچهات گناه ندارند؟" گفت: "آنها هم خدایی دارند. حتما تقدیرشان همین است." حتی نگفت: "شاید بروم و برگردم دوباره." انگار تا آخرش را برای آنها دید.
گفتگو از: م.هادوی